سفارش تبلیغ
صبا ویژن










راه آهن عشق

تو را غایب نامیده اند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی.
«غیبت» به معنای «حاضرنبودن»، تهمت ناروائی است که به تو زده اند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمی دانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند، ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را. وقتی ظاهر می شوی، همه انگشت حیرت به دندان می گزند با تعجب می گویند که تو را پیش از این هم دیده اند. و راست می گویند، چرا که تو در میان مائی، زیرا امام مائی. جمعه که از راه می رسد، صاحبدلان «دل» از دست می دهند و قرار از کف می نهند و قافله دل های بی قرار روی به قبله می کنند و آمدنت را به انتظار می نشینند...

و اینک ای قبله هر قافله و ای «شبروان را مشعله»، در آستانه آدینه ای دیگر با دلداده دیگری از خیل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه می کنیم.

 

تبر به دوش بت شکن

چه روزها که یک به یک غروب شد، نیآمدی

چه اشکها که در گلو، رسوب شد نیآمدی

 

خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن

 

خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیآمدی

 

برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم، نه

 

برای عده ای، ولی چه خوب شد نیآمدی!

 

تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام

 

دوباره صبح، ظهر، نه، غروب شد نیآمدی

 

مهدی جهاندار- اصفهان

 

  

 

کمینه

 

عمری است تا آکنده ام از مهر، سینه

 

پالوده ام این دشت را از تخم کینه

 

بازار ناپاکی شکستی سخت برداشت

 

تا پایه شوق تو محکم شد به سینه

 

آراستم با جامه عشق تو دل را

 

پیراستم از جامه های وصله پینه

 

بدگوهری ها را پراکندیم از دل

 

از گوهر عشق تو پر شد این خزینه

 

هر اضطرابی را زلوح دل ستردم

 

چون بی قرار تو شدم، آمد سکینه

 

جز جان و دل چیزی به پای تو نریزم

 

شرمنده ام این است در دست کمینه

 

سیدمحمد حکاک

 

 

 

نور حضور

 

یارب که کارها همه گردد به کام ما

 

نور حضور خویش فروزد امام ما

 

ما باده محبت او نوش کرده ایم

 

«ای بی خبر زلذت شرب مدام ما»

 

هرگز نمیرد آنکه از این باده زنده شد

 

«ثبت است بر جریده عالم دوام ما»

 

ای باد اگر بکوی امام زمان رسی

 

«زنهار عرضه دار به پیشش پیام ما»

 

گو همتی بدار که مخمور فرقتیم

 

شاید برآید از می وصل تو کام ما

 

از اشک در ره تو فشاندیم دانه ها

 

«باشد که مرغ وصل بیفتد به دام ما»

 

فیضت بصبح و شام زجان می کند سلام

 

پیکی کجاست تا برساند سلام ما

 

ملامحسن فیض کاشانی

 

 

 

آینه در آینه

 

عشق تو چون زد رقم بی سروسامانی ام

 

شعله به عالم زند شور پریشانی ام

 

شب همه شب تا سحر شعله کشم از غمت

 

شعله کشم از غمت لعل بدخشانی ام

 

مست نگاه توأم غرقه به دریای چشم

 

غرقه به دریای چشم یوسف کنعانی ام

 

چشم تو از من ربود صبر و توان و قرار

 

پرسه به هر سو زنم، باد بیابانی ام

 

نای دلم می زند بوسه به موج عطش

 

زانکه دود خون تاک در رگ توفانی ام

 

آینه در آینه نقش تو را زد رقم

 

تا به کدامین مسیر باز بچرخانی ام

 

خیره به آدینه ام تا که نمایان شوی

 

در دل آدینه ها چند بسوزانی ام

 

احمدرضا کیماسی- اهواز

 

 

 

ترانه انتظار

 

اگرچه از غم دوری شکسته ام، سردم

 

و مثل بغض خزان، در درون خود زردم

 

مباد خسته ببینم نگاه خوبت را

 

مباد درد تو آید به روی صد دردم

 

تو نور قبله پروانه های جان سوزی

 

که من به دور وجودت همیشه می گردم

 

بخوان که بشکفد احساس این غزل امشب

 

ببین! برای گلویت ترانه آوردم

 

اگرچه غم زده هستم و می روم از دست

 

نبود، گر غم عشقت بگو، چه می کردم

 

تمام گریه من، نذر اینکه بازآیی

 

وبشکفد غزل از قلب زار شب گردم

 

منیره هاشمی- مشهد

 

 

 

غیر از تو نخواسته ام

 

بزیر تیغ نداریم مدعا جز تو

 

شهید عشق ترا نیست خونبها جز تو

 

به جز وصال تو هیچ از خدا نخواسته ام

 

که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو

 

خدای من نپذیرد دعای قومی را

 

که مدعا طلبیدند از دعا جز تو

 

مریض عشق ترا حاجتی به عیسی نیست

 

که کس نمی کند این درد را دوا جز تو

 

کجا شکایت بی مهریت توانم برد

 

که هیچکس ننهاده ست این بنا جز تو

 

فغان اگر ندهی داد ما گدایان را

 

که پادشاه نباشد به شهر ما جز تو

 

مرنج اگر بر بیگانه داوری ببرم

 

که آشنا نخورد خون آشنا جز تو

 

دلا هزار بلا در ولای او دیدی

 

کسی صبور ندیدم درین بلا جز تو

 

«فروغی» از رخ آن مه گرت فروغ دهند

 

به آفتاب نبخشد کسی ضیا جز تو

 

فروغی بسطامی

 

 

 

چشم های خیس

 

روشن ترین ستاره این آسمان تار

 

بر دخمه های تیره دل روشنی ببار

 

من زنده ام به یمن نفس های گرم تو

 

ای پیک سبز پوش و مسیحا دم بهار

 

با تو دلم چو آینه شفاف می شود

 

بی تو گرفته است تمام مرا غبار

 

بر برگ برگ دفتر ما ثبت کرده اند

 

یک عمر جست وجوی تو، یک عمر انتظار

 

یک شب بیا به حرمت این چشم های خیس

 

بر دیدگان مانده به راهم، قدم گذار

 

ما مانده ایم در خم این کوچه های تنگ

 

ما را بیا از این همه دلواپسی درآر

 

برگرد روشنای دل انگیز آفتاب

 

مولای آب و آینه، مولای ذوالفقار

 

الهام امین- اصفهان

 

 

 

رنگ دریا

 

گرچه رخسار مهر پیدا نیست

 

شام هجران همیشه یلدا نیست

 

تا که مجنون نگشته ای، خامی

 

هر دلی جای عشق لیلا نیست

 

موج باش و به رنگ دریا شو

 

موج دریا جدا زدریا نیست

 

غایب از خویش بوده ای یک عمر

 

دل حریم حضور آیا نیست؟

 

دل به خورشید بسته ام، آیا

 

هر غروبی نشان فردا نیست؟

 

حسن یعقوبی

 

 

 

 

 

 

مردیم و نمردیم

 

جانانی و جان بر تو سپردیم و نمردیم

 

در هرم نگاه تو فسردیم و نمردیم

 

نقش است به پیشانی چین خورده ز غیرت

 

ما جان بدر از داغ تو بردیم و نمردیم

 

ابرو گره در هم زده چشمان شفق رنگ

 

دندان به لب خویش فشردیم و نمردیم

 

ظرف دل بی حوصله جوش آمد و سررفت

 

خون دل جاری شده خوردیم و نمردیم

 

اقبال نگون بخت نگر کاین همه سر را

 

تا مرز قدم های تو بردیم و نمردیم

 

یک عمر نفس آمد و برگشت و به تسبیح

 

عمر دل بی عار شمردیم و نمردیم

 

ما زنده عشقیم که با عشق بمیریم

 

صدمرتبه از داغ تو مردیم و نمردیم

 

محمود کریمی (مداح اهل بیت«ع»)

 

 

 

بیت های سر به دار

 

بیا باغ و گل بی قرار تو اند

 

شب و پنجره وامدار تو اند

 

در این بغض و تردید و ناهمدلی

 

دل و دیده در انتظار تو اند

 

غزل را بگو بی قراری بس است

 

که این بیت ها سر به دار تو اند

 

نشان یقینی در آن کوچه باغ

 

بیا کوچه ها بی قرار تو اند

 

درختان همه ارغوانی شدند

 

شهیدی ز خون و تبار تو اند

 

به آن سیصد و سیزده تن عزیز

 

که فرمانبر و رازدار تو اند

 

اگر بغض و تردید و ناهمدلی است

 

همه عاشق بی شمار تو اند

 

فریده یوسفی زیرابی

 

 

 

آفتاب سبز زمین

 

هر نفس آینه روی تو را می طلبم

 

از گلستان جهان بوی تو را می طلبم

 

ای بهشت همه دلهای خداجوی بیا

 

عطر گلچهره مینوی تو را می طلبم

 

گیسوانت شب یلدا و رخت ماه تمام

 

ماه در ظلمت گیسوی تو را می طلبم

 

دشت در دشت بدیدار تو مشتاق شدم

 

کو به کو ناله کنان کوی تو را می طلبم

 

افق صبح دل افروز تو را خواهانم

 

آفتاب رخ نیکوی تو را می طلبم

 

زمزم اشک تو و زمزمه یارب تو

 

ذکر روشنگر یاهوی تو را می طلبم

 

بی خبر از توام ای عشق کجا منزل توست

 

هر قدم جاده رهپوی تو را می طلبم

 

گلشن خاطره ام تا که نگردد پاییز

 

دفتر سبز ثناگوی تو را می طلبم

 

آفتاب دل من چهره برون آر و بتاب

 

«یاسرم» سایه دلجوی تو را می طلبم

 

محمود تاری «یاسر»

 


نوشته شده در دوشنبه 89/9/15ساعت 11:51 صبح توسط علی نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت