راه آهن عشق
او با صدایی بلند گفت:خدایا با من حرف بزن،رعدی در آسمان غرید ولی او به آن گوش نکرد.اطرافش را نگاه کرد و گفت:خدایا بگذار تو را ببینم،ستاره ای درخشید ولی او آنرا ندید.او فریاد زد:خدایا معجزه ای به من نشان ده و نوزادی در همسایگی او به دنیا آمد ولی او نفهمید.این بار با نا امیدی گریه سر داد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار دانم تو اینجا هستی.پس خدا نزدیک شد و او را لمس کرد اما او پروانه ای را از روی صورتش پس زد و بی توجه به راه خود ادامه داد.
مرشدی با خود زمزمه کرد:خدایا با من حرف بزن،پرنده ای آواز خواند ولی او نشنید.
نوشته شده در دوشنبه 89/11/18ساعت
9:20 عصر توسط علی نظرات ( ) |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |